تا کریسمس چند روز بیشتر نمانده بود و جنب و جوش مردم برای خرید هدیه
کریسمس روزبه روز بیشتر میشد. من هم به فروشگاه رفته بودم و برای
پرداخت پول هدایایی که خریده بودم، در صف صندوق ایستاده بودم
... جلوی من دو بچه کوچک ، پسری 10 ساله و دختری کوچکتر ایستاده بودند
پسرک لابس مندرسی بر تن داشت ، کفشهایش پاره بود و چند اسکناس را در
دستهایش می فشرد.
لباسهای دخترک هم دست کمی از مال برادرش نداشت ولی یک جفت کفش نو در
دست داشت. وقتی به صندوق رسیدیم ، دخترک آهسته کفشها را روی پیشخوان
گذاشت. چنان رفتار می کرد که انگار گنجینه ای پر ارزش را در دست دارد
صندوقدار قیمت کفشها را گفت:� 6دلار�.
پسرک پولهایش را روی پیشخوان ریخت و آنها را شمرد: 3دلار و 15 سنت
بعد رو به خواهرش کرد و گفت: � فکر کنم باید کفشها را بگذاری سر جایش��
دخترک با شنیدن این حرف به شدت بغض کرد و با گریه گفت :�نه !نه! پس
مامان تو بهشت با چی راه بره؟�
پسرک جواب داد: �گریه نکن ، شاید فردا بتوانیم پول کفشها را در بیاوریم.�
من که شاهد ماجرا بودم، به سرعت 3دلار از کیفم بیرون آوردم و به صندوقدار دادم.
دخترک دو بازوی کوچکش را دور من حلقه کرد و با شادی گفت:� متشکرم خانم ��
به طرفش خم شدم و پرسیدم: �منظورت چی بود که گفتی: پس مامان تو بهشت
با چی راه بره؟�
پسرک جواب داد: �مامان خیلی مریض است و بابا گفته که ممکنه قبل از
عید کریسمس به بهشت بره؟�
دخترک ادامه داد :� معلم ما گفته که رنگ خیابانهای بهشت طلایی است،
به نظر شما اگه مامان با این کفشهای طلایی تو خیابانهای بهشت قدم بزنه،خوشگل نمیشه؟�
چشمانم پر از اشک شد و در حالی که به چشمان دخترک نگاه میکردم،گفتم:
�چرا عزیزم،حق با تو است،مطمئنم که مامان شما با این کفشها تو
بهشت خیلی قشنگ میشه
kheyli gashang bud mer30
25285 بازدید
4 بازدید امروز
7 بازدید دیروز
51 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian